گفت می خواهم برایت یک یادگاری بنویسم.
گفتم کجا؟
گفت روی قلبت.
گفتم مگر می توانی؟
گفت آره، سخت نیست. آسان است.
گفتم باشد، بنویس تا همیشه یادگاری بماند.
یک خنجر برداشت.
گفتم این چیست؟
گفت هیسسسسس.
ساکت شدم.
گفتم بنویس دیگر، چرا معطّلی؟
خنجر را برداشت و با تیزی آن نوشت دوستت دارم دیوانه.
او رفته است.
خیلی وقت است که رفته است.
کجا؟
نمی دانم.
امّا هنوز زخم خنجرش یادگاری روی قلبم مانده است دوستت دارم دیوانه.