گنجشکی به خدا گفت:
لانه ی کوچکی داشتم،
آرامگاه خستگیم،
سر پناه بی کسیم بود،
طوفان تو آن را از من گرفت،
کجای دنیا ی تو را گرفته بودم؟
خدا به گنجشک گفت:
ماری در راه لانه ی تو بود،
تو خواب بودی،
باد را گفتم تا لانه ی تو را واژگون سازد،
آنگاه تو از کمین مار پر گشودی،
چه بسیار بلا ها که از تو،
به واسطه ی محبّتم دور کردم امّا تو ندانسته به دشمنی با من بر خواستی.