به نام بزرگترین گناهم عشق

تقدیم به س عزیزم ... دوستت دارم

به نام بزرگترین گناهم عشق

تقدیم به س عزیزم ... دوستت دارم

فریاد

دیروز که فریاد زدی دوستت دارم گفتم بلند تر بگو

امروز که آهسته گفتی دیگه دوستم نداری گفتم یواش تر چرا فریاد می زنی

توبه شکستن یا دل شکستن

آن شب که دلی بود به میخانه نشستم

آن توبه صد ساله به یک توبه شکستم

آتش دوزخ نهراسم که آن شب

من توبه شکستم امّا دل نشکستم

بودن و نبودن

هرگز به جهان در طلب مال نبودم

لب را به سخن غیر محبّت نگشودم

بودم و کسی پاس نمی داشت که هستم

باشد که نباشم و بدانند که بودم

رفتن

رفتی و ندیدی که چه محشر کردم با اشک

تمام کوچه را تر کردم دیشب

که سکوت خانه دلگیرم کرد

وابستگیم را به تو باور کردم

سختی وداع

سخت است هنگام وداع آنگاه که در می یابی چشمانی که در حال عبور است پاره ای از وجود تو را نیز با خود خواهد برد.

حساب کردن عمر

زندگی کردن من، مردن تدریجی بود

آنچه دلم جان کند، عمر حسابش کردند

قسمت کردن جهان

بیا جهان را قسمت کنیم

آسمان مال تو و ابرهایش مال من

دریا مال تو و موج هایش مال من

خورشید مال تو و ماه مال من

دنیا مال تو و تو مال من

شکست

من پذیرفتم شکست خویش را

من پذیرفتم که عشق افسانه است

آرزو دارم تو هم عاشق شوی

آرزو دارم بفهمی درد را

سختی برخورد های سرد را

کوچک بودن برای عشق

عاشقت بودم یادت هست؟

گفتم که دوستت دارم.

گفتی  که کوچکی برای دوست داشتن و عاشق بودن.

رفتم تا بزرگ شوم امّا آنقدر بزرگ شدم که یادم رفت عاشقت بودم و دوستت داشتم.

سختی

چقدر سخت است تو چشم های کسی تمام عشقت را از تو دزدید و به جایش یک زخم همیشگی را به قلبت هدیه داد زل بزنی و به جای اینکه لب ریز از کینه و نفرت باشی حس کنی که هنوز هم دوستش داری.

چقدر سخت استدلت بخواهد سرت را باز به دیواری تکیه بدهی که یک بار زیر آوار غرورش همه ی وجودت له شده است.

چقدر سخته تو خیالت ساعت ها با او حرف بزنی امّا وقتی دیدیش چیزی جز سلام نتوانی به او بگویی.

چقدر سخته وقتی پشتت به او هست دانه های اشک، گونه هایت را خیس کنند امّا مجبور باشی بخندی تا نفهمد که هنوز هم دوستش داری.

چقدر سخت است گل آرزو هایت را تو باغ دیگری ببینی و هزار بار تو خودت را بشکنی و آرام بگویی: گل من باغچه ی نو مبارک.

عشق چیست؟

عشق یعنی صبر یعنی انتظار

عشق یعنی ازسپیده تا سحر

عشق یعنی پا نهادن در خطر

عشق یعنی لحظه دیدار یار

عشق یعنی دست در دست نگار

عشق یعنی آرزو یعنی امید

عشق یعنی روشنی یعنی سپید

باز گست به سویم

صدایت کردم، نشنیدی

نگاهت کردم، ندیدی

نوازشت کردم، نخندیدی

فریادت زدم، محو شدی

باورت نداشتم، آب شدی

اشک ریختم، دریا شدی

سوختم، آتش شدی

امّا هیچوقت به سویم باز نگشتی

... بردارم

مخواه از رخ ماهت نگاه بردارم

مخواه چشم بپوشم، مخواه بردارم

اگر به یـمن قدمهای مهربانت نیست

بگو که سجده از این قبله گاه بردارم

مگر بهشت نگاه تو عاشقم بکند

که دست از سر نقد گناه بردارم

گناه هرچه دلم بشکند به گردن توست

گناه هر قدمی اشتباه بردارم

تو قرص ماهی و  من کودکی که می خواهم

به قدر کاسه ای از حوض ماه بردارم

بیا که چشم جهانی هنوز منتظر است

بیا که دست از این اشک و آه بردارم

دوست ...

خانم گمانم من شما را دوست...

حسی غریب و آشنا را دوست...

نه نه! چه می گویم فقط این که

آیا شما یک لحظه ما را دوست؟

منظور من این است که شما با من...

من با شما این قصّه ها را دوست...

ای وای! حرفم این نبود امّا

سردم شده آب و هوا را دوست...

حسّ عجیب پیشتان بودن

نه! فکر بد نه! من خدا را دوست...

از دور می آید صدای پا

حتّی همین پا و صدا را دوست...

این بار دیگر حرف خواهم زد

خانم گمانم من شما را دوست...

بارانی ام

بارانی ام، بارانی ام, بارانی از آتش

یک روح بی پروا و سرگردانی از آتش

این کوچه ها, دیوارها, اصلاً تمام شهر

سوزان و من محبوس در زندانی از آتش

اهل غزل بودم، خدا یکجا جوابم کرد

با واژه ای ممنوع، با انسانی از آتش

بی شک سرم از توی لاکم در نمی آمد

بر پا نمی کردی اگر طو فانی از آتش

تا آمدی، آتشفشانی سالها خاموش

بغضش شکست و بعد شد طغیانی از آتش

کاری که از دست شما هم بر نمی آمد

من بودم و در پیش رویم خوانی ازآتش

این روزها محکوم اعدامم به جرم عشق

در انتظارم بشنوم، فرمانی از آتش

جان من از نفس توست

ای آنکه زنده از نفس توست جان من

آن دم که با تو‌ ام، همه عالم از آن من

آن دم که با تو ام، پرم از شعر و از شراب

می ریزد آبشار غزل از زبان من

آن دم که با تو ام، سبکم مثل ابرها

سیمرغ کی‌ رسد به بلند آسمان من

بنگر طلوع خنده ی خورشید بر لبم

زان روشنی که کاشتی ای باغبان من

با تو سخن ز مهر تو گفتن چه حاجت است

خود خوانده ای به گوش من این، مهربان من

عشق

من را به غیر عشق به نامی صدا نکن

غم را دوباره وارد این ماجرا نکن

بیهوده پشت پا به غزلهای من نزن

با خاطرات خوب من اینگونه تا نکن

موهایت را ببند دلم را تکان نده

در من دوباره فتنه و بلوا به پا نکن

من در کنار توست اگر چشم وا کنی

خود را اسیر پیچ و خم جاده ها نکن

بگذار شهر سرخوش زیبائیت شود

تنها به وصف آینه ها اکتفا نکن

امشب برای ماندنمان استخاره کن

امّا به آیه های بدش اعتنا نکن

بدون شرح

خدا هم دیگر صدایم را نمی شنود

دیگر فراموشم کرده است

دیگر به من سر نمیزند

دیگر مرا به عنوان بنده اش قبول ندارد.

من هر روز صدایش کردم

هر روز به یادش بودم

هر روز به او سر زدم

هر روز بندگی او را کردم

امّا ...

خاطرات

کاش هیچگاه به دنیا نمی آمدم

کاش به دنیا آمدم بزرگ نمی شدم

کاش بزرگ شدم عاشق نمی شدم

کاش عاشق شدم شکست نمی خوردم

کاش شکست خوردم دوباره عاشق نمی شدم

کاش دوباره شکست خوردم زنده نمی ماندم

امّا بازی روزگار است اینقدر باید شکست بخوری در عشق تا ریز ریز و ذرّه ذرّه از بین بروی و به مرگ نزدیک شوی.

به نوعی زجر کشت میکند.

امّا زیر همین زجرها گاهی بعضیا زود تر از آنچه باید و شاید از بین می روند.

خاطرات اذابم می دهند و از پای من را در می آورند.

کاش می توانستم خاطرات را دور بریزم یا دست کم خاطرات نا خوشایند و بد را دور بریزم امّا حیف نمی شود زیرا خاطرات چه خوب و چه بد همیشه ماندگار است.

خاطراتی که برای من همیشه ناراحت کننده بوده است.

خاطراتی که زخم های عمیق و خوب نشدنی را  بر روی جسم و روحم بر جای گذاشته است.

تنها آرزویم شده خلاصی از این وضع.

کاش زودتر به آن برسم.

زندگی

زندگی قشنگ است اگر با هم باشیم

مرگ قشنگ است اگر به خاطر تو باشد

عشق قشنگ است اگر مال هم باشیم

شهر غم

روزی روزگاری شهری وجود داشت که در آن تمام مردمش غم داشتند. روزی این مردم از غم های خود خسته شدند و تصمیم گرفتند تا غم های خود را با یکدیگر عوض کنند. هر کدام غم های خود را در چمدانی ریختند سپس گفتند حالا هرکس یک چمدان به انتخاب خود بردارد.

می دانید چه شد؟

هر کس چمدان خود را دوباره برداشت.

نتیجه: غم های هر کس تنها برای خود آن فرد قابل تحمّل است نه دیگران

 

شجاعت چیست؟

شجاعت همیشه فریاد زدن نیست

بلکه صدای آرامی است که در پایان روز می گوید:

فردا دوباره تلاش خواهم کرد

مشکل و راه حل آن

کوتاه ترین فاصله بین یک مشکل و راه حل آن فاصله ی زانو ها است تا زمین

کسی که مقابل خدا زانو بزند مقابل هر مشکلی می تواند بایستد

صفحه ی شطرنج زندگی

در صفحه ی شطرنج زندگیم تمام مهره هایم مات مهربانیت شدند و من با اسب سفید قلبم به سوی تو تاختم تا بگویم:

شاه دلم دوستت دارم

دنیای کودکی

بچّه که بودم تا ده می شمردم وفکر می کردم که آخر هر چیزی ده است. حالا نمی دانم آخر دوست داشتن چند است ولی می خواهم بگویم که دوستت دارم قد همان ده تای بچّگی.

حرف های عاشقانه

غروب همیشه برای من نشانی از تو بوده است

برایم به یادگار به جز آن چیزی نمانده

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

کاش گناهی کنم که مجازاتش تبعید به قلب تو باشه

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

اگر می توانستم مجازتت کنم

از تو می خواستم به اندازه ای که من دوستت دارم

دوستم داشته باشی

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

یک همیشه یک است

شاید در تمام عمرش نتواند بیش از یک عدد باشد

امّا گاهی اوقات می تواند خیلی باشد

یک نگاه

یک دنیا

یک سرنوشت

یک خاطره

یک دوست

آسمان ابری دل

از بس که آسمان دلم ابری است

تمام خاطراتم نمناک شده است

نمی دانم چرا؟

دریا را هم که دیدم

به یاد تو افتادم

روی ماسه های ساحل نوشتم

اگر طاقت شنیدن داری

من شهامت گفتن دارم

دوباره به دریانگاه کردم

باز برگشتم

این بار روی ماسه ها نوشتم:

دوستت دارم

اندیشدن با خود

فکر کردم

                  با خود اندیشیدم این بار

                   از پشت حسار کدامین نفس

صدایم را خواهی شنید

بدون شرح

به پایان رسیدیم امّا نکردیم آغاز

فرو ریخت پرها امّا نکردیم پرواز

بیخشای ای عشق بر ما، بیخشای

آسیاب و آسیابان

تمام امید آسیابان به وزش باد است که آسیابش بچرخد گرنه از کار می افتد.

یادت باشد قلب من آسیاب است و نفس تو باد.

لبخند به دنیا

لبخند  بزن بی انتظار پاسخی از دنیا و بدان روزی آنقدر شرمنده ی می شود که به جای پاسخ لبخندهایت با تمام سازهایت می رقصد.

دلگیر فاصله ها

من از این فاصله ها دلگیرم

بی تو اینجا چه غریبانه شبی می میرم

ساعت گریه و غم هیچ نمی خوابد

و من در الفبای زمان خسته ی این تقدیرم

حرف های دل یک عاشق

بخواهی یا نخواهی دوستت دارم

بیایی یا نیایی منتظرت هستم

بخواهی یا نخواهی دق می کنم

اگر تو تنهایم بگذاری

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

در غوغای زندگی

                         تا پایان فردا های فردا

دوستت دارم

                                                                   جزای آن هرچه می خواهد باشد

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

فکر نکن وقتی از تو دورم

                                  فراموشت کرده ام

تنها می خواهم به تو فرصتی بدهم

                                                                                   تا دلت برایم تنگ شود

قصّه ی مادر بزرگ

برای سال ها می نویسم، برای سال ها بعد که چشمانت عاشق می شوند. آنگاه است که تازه معنی جمله ی مادر بزرگ را که تو قصّه ها می گفت را می فهمی:

همیشه یکی بود و یکی نبود

هنگام دعا

هنگامی که مشغول به دعا کردن کسانی هستید که دوستشان داری و نمی دانند یادت باشد که آنهایی را هم دعا کنی که دوستت دارند و تو بی خبر هستی.

تحمّل یا گدایی؟

یک روز فردی به من گفت تحمّل تنهایی بهتر است از گدایی محبّت من قبول ندارم خودم چون گاهی اوقات مجبور به گدایی محبّت می شویم. شما چی فکر می کنید؟ موافقید یا نه نیستید؟

دوری یک عشق

همیشه وقتی فردی برای اوّلین بار به زندگی ما پا میگذارد فکر می کنیم برای همیشه مال ما است و هیچ گاه او را از دست نخواهیم داد تا پایان عمر امّا غافلیم از این که آن فرد دیر یا زود به تصمیم خود یا به تصمیم دیگران از زندگی ما بیرون می رود و تنها خاطراتش را چه خوب و چه بد برایمان به یادگار می گذارد.

 یاد اوّلین فردی افتادم که وارد زندگیم شد و من را با عشق، محبّت، دوست داشتن و ... آشنا کرد. البته همیشه به یاد او هستم امّا نمی دانم چرا امروز با روز های دیگر خیلی فرق داشت. همیشه یادش که بودم بعد از مدّتی حدود یک یا دو ساعت از یادم می رفت امّا امروز تماماً ذهن من را در گیر خود کرده بود. این شد که تصمیم گرفتم در موردش بنویسم.

روز های خوبی را با هم سپری کردیم. یک سال و شش ماه با هم بودیم و به هم عشق می ورزیدیم. آنقدر هم دیگر را می خواستیم که حاضر بودیم جلوی دنیا و آدم هایش بایستیم.

به هیچ عنوان به ذهنمان نمی آمد که روزی از هم جدا می شویم.

تو رویا های خود زندگی ای ساخته بودیم به دور از غم و اندوه و ناراحتی و مزاحمت. زندگی ای که در آن خوشبختی و شادی و لذّت و خوشحالی جای داشت. امّا به یکباره در مدّت کوتاهی همه ی آرزو هایمان و رویا هایمان بر باد رفت.

انگار دنیا روی سرمان خراب شد. روی سر هر دوی ما.

در مدّت یک ماه برای همیشه از هم دور شدیم و من ماندم در این طرف دنیا و او در آن طرف دنیا. من در ایران و او در یکی از ایالت های آمریکا.

تا سه چهار ماه به هیچ عنوان باور نکرده بودم که بعد از یک سال و شش ماه با هم بودم از هم جدا شدیم. بعد از سه چهار ماه تازه کمکم داشتم می فهمیدم که چه بلایی سرمان در آمده است. حتّی در خواب هم نمی دیدیم که در مدّت یک ماه از هم جدا شویم آن هم برای همیشه.

کاش می شد زمان را به عقب برگرداند.

ای کاش ... .

چه کسی فکرش را می کرد که بعد از این همه مدّت بدون هیچ دلیلی از هم جدا شویم آن هم ما که حتّی یک روز از زندگیمان را بدون هم نمی گذراندیم و همیشه و هر روز با هم بودیم تا هشت نه شب. با هم می خوابیدیم با هم بیدار می شدیم باهم غذا می خوردیم با هم درس می خواندیم با هم به مدرسه می رفتیم و با هم از مدرسه بر می گشتیم.

حتماً می پرسید مگه میشود که این قدر راحت باشید با هم. آره با هم خیلی راحت بودیم. آن قدر عاشق و دل سپرده ی هم بودیم که جلوی همه ایستادیم با هم حتی جلوی خانواده هایمان. به جایی رسیده بود که همه می دانستند دیگه. حتی هفت هشت ماه آخر که با هم بودیم در مهمانی های خانوادگی هم با هم شرکت می کردیم. امّا حیف که آن روز ها زود گذشت و حیف که دیگر باز نمی گردد.

امیدوارم که هر جا هست شاد و خوشبخت و سر حال و سلامت و خوشحال باشد.

عشق

یاد گرفتم که عشق با تمام عظمتش دو یا سه ماه بیشتر زنده نیست،

یاد گرفتم عشق یعنی دو خطّ موازی که هیچگاه به هم نمی رسند،

یاد گرفتم در عشق، هیچ کس اندازه ی او وفادار نیست،

یاد گرفتم که هرچه عاشق تر باشم تنها تر هم هستم.

پرسش برای بار هزارم

برای بار هزارم بود که از من می پرسید:

آیا تا حالا دلت را شکسته ام؟

و من هم برای بار هزارم بود که به دروغ جواب می دادم:

نه تا مبادا دلش بشکند.

نبود یک دوست

الآن چهار روز است که از س هیچ خبری ندارم. خیلی دلم برای او، برای صدای زیبایش و برای پیامک های قشنگش تنگ شده است. هیچ خبری از او ندارم. گوشیش هم خاموش است. مونس تنهایی هایم را گم کرده ام و نگران او هستم. نمی دانم چه کار باید بکنم. چگونه می توانم پیدایش کنم. نمی دانم، نمی دانم و نمی دانم. وقتی در کنارم بود قدرش را ندانستم و اکنون که نیست نگرانش هستم و حسرت آن روز هایی را می خورم که بود و قدرش ندانستم. خیلی برایم سخت هست دوری او امّا باید بسازم و تحمّل کنم. هر لحظه و هر ثانیه که می گذرد با خود می گویم اکنون خبری از خود به من میدهد امّا الآن چهار روز است که کوچکترین خبری از او ندارم.

کاش خداوند به ما بیا موزد که قدر چیز هایی را که داریم باید بدانیم.

س جان عزیزم، من منتظرت هستم.

مونس تنها یی هایم برگرد که خیلی تنها هستم.

کاش می دانستم که چرا رفتی آن هم بی خبر. ای کاش و ای کاش ... .

این را هم بدان که همیشه عاشقت هستم و خواهم بود.

می دانم که به وبلاگم سر میزنی همان طور که به وبلاگ خودت هم سر میزنی. امّا هیچ نشونی از خود برایم بر جای نمی گذاری.

برگرد و از تنهایی مرا نجات بده.

دوستت دارم و منتظرت هستم.

نگاهی به پشت

روزی به عقب نگاه خواهید کرد و به آنچه که گریه دار بود خواهید خندید.

گنجشک و خدا

گنجشکی به خدا گفت:

لانه ی کوچکی داشتم،

آرامگاه خستگیم،

سر پناه بی کسیم بود،

طوفان تو آن را از من گرفت،

کجای دنیا ی تو را گرفته بودم؟

خدا به گنجشک گفت:

ماری در راه لانه ی تو بود،

تو خواب بودی،

باد را گفتم تا لانه ی تو را واژگون سازد،

آنگاه تو از کمین مار پر گشودی،

چه بسیار بلا ها که از تو،

به واسطه ی محبّتم دور کردم امّا تو ندانسته به دشمنی با من بر خواستی.

عزیز ترین

اگر شکلات بودی شیرین ترین بودی،

اگر عروسک بودی بغلی ترین بودی،

اگر ستاره بودی روشن ترین بودی،

و تا زمانی که دوستت دارم عزیز ترین هستی.

یادگاری

گفت می خواهم برایت یک یادگاری بنویسم.

گفتم کجا؟

گفت روی قلبت.

گفتم مگر می توانی؟

گفت آره، سخت نیست. آسان است.

گفتم باشد، بنویس تا همیشه یادگاری بماند.

یک خنجر برداشت.

گفتم این چیست؟

گفت هیسسسسس.

ساکت شدم.

گفتم بنویس دیگر، چرا معطّلی؟

خنجر را برداشت و با تیزی آن نوشت دوستت دارم دیوانه.

او رفته است.

خیلی وقت است که رفته است.

کجا؟

نمی دانم.

امّا هنوز زخم خنجرش یادگاری روی قلبم مانده است دوستت دارم دیوانه.

بدون شرح

می خواهم با تو ادغام شوم.

در نگاهت، در صدایت، در قلبت، در لبانت، در بین انگشتانت و ... . در همه جای تو می خواهم ادغام شوم.

می خواهم من و تو، ما نشویم.

می خواهم من و تو، من شویم.

نتیجه ی پشت کار

سلام به همگی. خوب هستید؟ چه خبر ها؟

چند روزی بود که پیدام نبود. سرم شلوغ بود اینقدر که حتی فرصتی برای سر خاراندن هم نداشتم چه برسد به اینکه بیام و بنویسم.

به هر حال حالا که اومدم می نویسم.

امروز بهترین روز زندگیم بود. حتماً می پرسید چرا؟ خوب اگر نزنید و فرصت بدید می گویم چرا. امروز قشنگترین و رویایی ترین و بهترین روز زندگیم بود به خاطر اینکه بعد از 1 هفته تمام که درگیر بودم و دنبال گرفتاری ها و بدبختی های خودم بودم امروز کارم به نتیجه رسید و موفق شدم. بالا خره توانستم با آن شرکتی که مدّت ها بود دنبالش بودم قرار داد ببندم آن هم قرار دادی سه ساله. که شاید با همت و تلاش و کوشش خود و با یاری خداوند بتوانم بار خودم را ببندم. به هر حال می گویند جوینده یابنده است من هم آنقدر جستم تا این شرکت را یافتم. خوشحالم از اینکه دوندگی هایم نتیجه داد. در واقع توانستم با حرفم رو کرسی بشینم. شوخی کردم توانستم حرفم را به کرسی بنشانم. امروز تمام خستگی این ۱ هفته در گیریم از تن و جونم بیرون رفت. خوشحالم واقعاً.

شعر

بعد از این دیگر نیایم

حتی به خوابت

می شوی تنهای تنها

می دهم چون عذابت

بعد از این دیگر نیایم

حتی به خوابت

می شوی تنهای تنها

می روی اما به دنیای فراموشی

با غم دردی که می نامند هم آغوشی

می روی اما به دنیای فراموشی

با غم دردی که می نامند فراموشی

کاش از اول من به حالت بی وفا پی برده بودم

تو فریبم داده بودی من فریبت خورده بودم

راه من از راه تو گشته جدا

دارم از تو من شکایت با خدا

ترک جانم کرده ای جانا چرا

بی وفایی بی وفایی بی وفا

کاش از اول من به حالت بی وفا پی برده بودم

تو فریبم داده بودی من فریبت خورده بودم

راه من از راه تو گشته جدا

دارم از تو من شکایت با خدا

ترک جانم کرده ای جانا چرا

بی وفایی بی وفایی بی وفا

درد و دل

سلام

سلامی مجدد به شما عزیزان.

سلامی به گرمی گرمای خورشید تابان.

دو سه روزی می شود که دلم گرفته است اما سعی کردم کسی نفهمد اما دیگه طاقت نیاوردم و تصمیم گرفتم بیام اینجا و بنویسم.

هر کسی تو این مدت آمد تا کمکم کند و غمی از روی غم هایم بردارد خود غمی شد بر روی دیگر غم هایم و رد پایش بر دلم باقی ماند.

من کسی هستم که عاشق است و عاشق فردی به نام س.ف اما س.ف با اینکه عاشقم هست گاهی از من فاصله می گیرد و همین رفتارش من را تا مرز جنون می کشد.

افراد زیادی به زندگی من آمدند و رفتند اما س.ف با همه فرق دارد. س.ف کلی از غم هایم را از بین برد اما گاهی اوقات با برخی رفتارهایش غمگینم می کند.

نمی دانم چرا. اما هر روز که می گذرد بیشتر عاشقش می شوم. به جایی رسیدم که حتی با نام او مانند مجنون عشق بازی می کنم.

تمامی لحظات عمرم او را کنار خود می بینم. و همینکه فکر می کنم کنارم هست آرامش خاصی پیدا می کنم.

این دو سه روزه ام اگر س.ف نبود حتماً مرده بودم یا دست کم به دیوانه ای زنجیری تبدیل شده بودم. واقعاً از او ممنونم که تمام لحظات چه در فکر و چه در واقعیت کنارم بوده و همراهیم کرده. همین کار هایش هست که آن گاهی اوقات را از یاد من می برد. واقعاً از او ممنونم.

از آنجایی عاشقش شدم که در نا امیدی پیدایش شد و با آن دو چشم و صورت زیبا و قشنگش مرا نجات داد و خود شد امید زندگیم و زنده بودنم. بدون دروغ می توانم بگویم که خالق من بعد از خدا او هست.

دل گرفتگی من هم به خاطر او نیست که به خاطر رفتار ها و اخلاقیات پدر و مادرم و اطرافیانم هست. گیر های بیخودی و بی دلیل و نا به جای آنها مرا دل گرفته میکند. گیر هایی ماند کلاغ بالای دیوار چکار می کند یا چرا دم موش درازه یا ... . از این جور بهانه ها. بالاخره صبر آدم تمام می شود. من هم کاسه ی صبرم پر شده است دیگر و لبریز هم شده.

واقعاً چرا مادر ها یا پدر ها و کلاًً اطرافیان ما این برخوردها را می کنند؟ واقعاً چرا؟

کاش می شد دلیل این کارهایشان را فهمید اما حیف.