به نام بزرگترین گناهم عشق

تقدیم به س عزیزم ... دوستت دارم

به نام بزرگترین گناهم عشق

تقدیم به س عزیزم ... دوستت دارم

فریاد

دیروز که فریاد زدی دوستت دارم گفتم بلند تر بگو

امروز که آهسته گفتی دیگه دوستم نداری گفتم یواش تر چرا فریاد می زنی

نظرات 17 + ارسال نظر
سالی شنبه 1 تیر 1387 ساعت 12:50 ق.ظ

سلام..مهربونم..
وقتی میبینم ناراحتی ....... بقیه شو خودت میدونی دیگه...

سلام گلم. خوبی مهربانم؟
این نیز بگذرد. من عادت کردم به این قضایا. آره می دانم بقیه اش را. این یکی برام سخت تر است ولی عادت دارم به این قضایا. این یکی سخت تر است چون نامزد و عشقم را از دست دادم. امّا قوی شدم تو این قضیه. هرچند هنوز نتوانستم کنار بیایم با این. سعی می کنم کنار بیایم.

سالی شنبه 1 تیر 1387 ساعت 12:51 ق.ظ

چقدر دل تنگی هایم را در قلک بریزم
چقدر سکوت چقدر بگویم هیس
خسته از روزگارم
فکر گذر دارم از این مرداب
اما پاهایم خسته از ره
اینک تو بگو چکنم
کوله بارم خالی از خویش
سنگین است .. سنگین
توبیا یاریم ده
برای برداشتن این توشه
دستهایم پشت حصار بی کسی
در وحشت فرو مانده
چشمهایم.. هراسان
پی گهواره نو می گرده
تو به یاریم بیا
بیا و خویشتن را به خویشتن برسان ....

سالی شنبه 1 تیر 1387 ساعت 12:56 ق.ظ

دوباره می یام...به یادتم..دوست دارم

من بیشتر از قبل به یادت هستم. تنها کسی هستی که می توانم به یادش باشم. بیشتر از قبل هم دوستت دارم و بیشتر از قبل عاشقت هستم.

سالی شنبه 1 تیر 1387 ساعت 10:56 ق.ظ

تو کوچه مون صدای تو...صدای خنده های تو...دیگه شنیده نمیشه...رفتی برای همیشه
چشات برام یه قصه گفت...یه قصه از یه غصه گفت...یه قصه از جدایی ها...اخر اشناییها
گفتی قفس تنگ برات...رنگا چه بیرنگ برات...گفتی هوای تازه نیست...خونه برات اندازه نیست
گفتی دیگه خسته شدی...طاووس پر بسته شدی...گفتی اغاز می خوای...سرود پرواز می خوای
می خوای بری به اوجها...رو بال نرم موجها...گفتی که عشق من کمه...حرفام برات پر از غمه
تو سینه قلب من شکست...رو بوم دل غروب نشست...انگار دارم خواب می بینم...مهتابو رو اب می بینم
چگونه باور بکنم...غصه رو از بر بکنم...عطر تنت تو خونه نیست...تو زندگیم بهونه نیست.........

دست رو دلم نگذار که خون است. این کامنتت تماماً حرف های دل من هست تماماً سرنوشت من است. تماماً خلاصه ای از زندگیم است. خوشم آمد یکی پیدا شد که بتواند درون من را ببیند. یکی پیدا شد تا بتواند مرا بفهمد و درک کند. یکی پیدا شد که ... .

سالی شنبه 1 تیر 1387 ساعت 10:58 ق.ظ

کویر نشه دلهای ما...مثل بارون شیم بباریم...دستهای احساسمونو...تو دستهای عشق بذاریم
صدای پای شب داره...تو کوچه پرسه میزنه...افتاب باید طلوع کنه...خورشید باید نور بزنه
باید که اسمونمون... همیشه ابی بمونه...رو تن سبز لحظه ها...خاطره هامون بمونه
اگه هنوز فاصله ها...خط سیاه بین ما...باید پل عاطفه شه...دست سفید دل ما...

برای من دیگر نه دلی مانده، نه احساسی، نه عشقی، نه پایی، نه ... .

سالی شنبه 1 تیر 1387 ساعت 10:59 ق.ظ

عرض کردم عاشقم...فرمود کیست ... عرض کردم دل اسیر الفتی است...فرمود کیست ... عرض کردم گفتنش بی حرمتی است...بنده بی تقصیر و این دل مدعی است...فرمود کیست ...عرض کردم اشناست ...گرچه عشقی نابجاست...انکه گفتم عشق ماست...وای بر من او شماست...خنده ای فرمود و گفت...با دل ما در نیوفت..ما زبس ازرده ایم...ترک این دل گفته ایم...عاشق دیوانه ما کم داشتیم؟...ما ترا عاقل بسی پنداشتیم..

دل من که شده اسباب بازی. هرکسی از راه می رسد با آن بازی می کند، آن را می شکند و گوشه ای ترکش می کند همانند کودکان که با اسباب بازی هایشان همین کار را می کنند.
روی پیشانی من نوشته شده است:
قلب من بازیچه و اسباب بازی است بشکنیدش و رهایش کنید.

سالی شنبه 1 تیر 1387 ساعت 11:00 ق.ظ

برای باور بودن ...جایی شاید باشه شاید... برای لمس تن عشق ...کسی باید باشه باید... که سر خستگیاتو ...به روی سینه بگیره ...برای دلواپسی هات... واسه سادگیت بمیره...

یک نفر را داشتم که تاریخ قلبم برایش به پایان رسیده بود و رفت مثل بقیه.
می دانی دوستام راست می گویند که من دیوانه ام که عاشق می شوم. من نباید عاشق بشوم. نباید مهربان باشم. نباید خیانت نکنم. بلکه باید متنفّر باشم. بلکه باید نا مهربان باشم. بلکه باید خیانت کنم. بلکه باید ... .
هر چیزی لیاقت می خواهد عشق و عاشقی هم لیاقت می خواهد که یا من لیاقت نداشتم یا اطرافیانم.

سالی شنبه 1 تیر 1387 ساعت 11:04 ق.ظ

سلام..چه خبرا؟
اسمان دلت که هنوز ابریه..؟
تا کی؟

سلام.
خبر:
مجنونم و غم زده ی لیلیا
خیلی دلم گرفته از خیلیا
کاریش نمی توانم بکنم. بادی نیست تا ابر هایش را ببرد. بادی نیست که آبیش کند. بادی نیست تا از تیرگی درش بیاورد.
تا ابد. دیگر حوصله ی عاشقی و اینا را ندارم. می خواهم تنها بمانم تا ابد تا روزی که مرگ بیاید به سراغم. البتّه اگر زود تر بیابد سراغم بهتر است. هرچه زود تر بهتر و هرچه دیر تر بد تر.
دیگه بریده ام از همه.
خنجر خورده ی همه عالم و آدم هستم. جای سالمی برایم نمانده است. کارم از مرحم و دوا و درمان و دارو گذشته است. یک مرده ی زنده هستم. مرده که تنها نفس می کشد به امید کی نمی دانم. مرده ای که تنها به ظاهر زندگی می کند و به باطن مردگی امّا به امید کی نمی دانم.
تو خوبی؟ ممنونم که به من سر می زنی. ممنونم که لا اقل درکم می کنی. شاید زیاد نباشد امّا مهم این است که درکم می کنی. ممنونم که تنهایم نمی گذاری حتّی یک لحظه. ممنونم که در این شرایط تنهایم نمی گذاری. ممنونم که ... .
باز هم به ممن سر بزن. من هم هر روز به تو سر می زنم امّا کامنت نمی گذارم دیگه. راستی در اوّلین فرصت قضیّه ی عشق اوّلم و چگونگی آشنایی با س را تو کامنت های خصوصیت توضیح می دهم و می گویم.

سالی شنبه 1 تیر 1387 ساعت 01:00 ب.ظ

گلم..فقط به خاطر دل خودت خوب و مهربون باش..منتظر پاسخ نباش...

چندین سال هست منتظر پاسخم ولی ... . سعی می کنم باز.

سالی شنبه 1 تیر 1387 ساعت 01:10 ب.ظ

بیا که از غم دل با تو تمام نگفته ام
ان گوشه که از غم تو بود را باقی گذاشته ام...
ببین رسوا شدم پیش تو ای دل عجب رسوایی ام حال غریبی است..
عجب دیوانه مست نگاهت احساس شاعرانه لطیفی است..

سالی شنبه 1 تیر 1387 ساعت 01:14 ب.ظ

به یاد داشته باش عشق چیزی به تو نمی دهد
مگر خودت را،و چیزی از تو نمیگیرد،مگر خودت را
ازائین میترائیسم...

سالی شنبه 1 تیر 1387 ساعت 01:15 ب.ظ

پرندگان همه خیس اند
و گفتگویی از پریدن نیست
در سرزمین ما
پرندگان همه خیس اند
در سرزمینی که عشق کاغذی است
انتظار معجزه را بعید می دانم ...

سالی شنبه 1 تیر 1387 ساعت 01:17 ب.ظ

ای صمیمی،
دیگر زندگی را نمی توان
در فرو مردن یک برگ
یا شکفتن یک گل
یا پریدن یک پرنده دید
ما در حجم کوچک خود رسوب می کنیم
ایا شود که باز درختان جوانی را
در راستای خیابان
پرورش دهیم ....

سالی شنبه 1 تیر 1387 ساعت 01:19 ب.ظ

زمانی عاشقی و می تونی ادعا کنی که عشقت واقعیه که رهاش کنی ...در قفس را باز کنی و بذاری پرنده ی قشنگ پروازکنه...ازاد....ازاد......بذاری اونقدر بره که تو انتهایه اسمان ببینیش....مطمئن باش اگه دلش عاشق باشه و برگشتنی باشه..برمیگرده..اما.....اما اگر بر نگشت.....بسپارش دست خدا.....بذار اونقدر پرواز کنه که به اونجایی که می خواد برسه...به همان جایی که دله کوچیکش شاد بشه و احساس سعادت کنه....

من هم او را رها کردم تا به هر کجا می خواهد برسد رهایش کردم تا آنجا که می خواهد اوج بگیرد ولی این اوج گیری سقوطی هم دارد که من از آن می ترسم می ترسم هنگام سقوط کسی کنارش نباشد و رویش نشود که به من هم خبر بدهد که دارد سقوط می کند تا کمکش کنم

سالی شنبه 1 تیر 1387 ساعت 01:22 ب.ظ

ای کاش میشد با حرارت خورشید ریشه های بیگانگی و تردید را سوزاند ..ای کاش میشد از قفس تنگ حسرت و اندوه به اسمان ابی ارزوها پر کشید و بر بالاترین قله ایثار و مهربانی اشیانه ساخت..ای کاش میشد با ریشه هایی از ایمان یا شاخه هایی از اعتماد و یکدلی با برگ هایی از تقوا و گلبرگ هایی از صفا و صمیمیت با هر چشمه ایی از عاطفه و مهر ومحبت در میان بوستانی از گذشت ومهربانی و دور از نامهربانی ها زندگی کرد...

سالی شنبه 1 تیر 1387 ساعت 01:24 ب.ظ

چگونه باور کنم که دیگر ان لحظات٬ان شبها وان روزها دیگر تکرار نخواهند شد؟گاه در تاریک روشن غروب که نه از جنس شب است نه از جنس روز با خود می گویم:ای حسرت روزگار خورده به چه می اندیشی؟به روزهای خوش گذشته یا به شبهای غم انگیزیکه دور از او در پیش داری؟و هنوز نتوانسته ام پاسخی برای این سئوال پیدا کنم..زیرا پاسخ سئوال من پیش اوست و او اینک اینجا و در کنار من نیستو هستی من نیز با نبودن او به نیستی تبدیل شده است..

سالی شنبه 1 تیر 1387 ساعت 01:26 ب.ظ

بهتره گذشته رو با همه خوبیها و بدیهاش..فراموش کنی..
سخته ..اما غیر ممکن نیست..عاشق کسی باش..که لایق تو باشه..
مواظب خودتم باش..

نمی توانم خواستم ولی نشد. دیگر عاشق نمی شوم چه لایق باشد طرف چه نباشد از عشق بیزارم از عشق متنفّرم از عشق بدم می آید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد